می خواستم بگویم دلم می رود پی این غزل غزل گفتن هایت. وقتی که ز را متفاوت به زبان می آوری. آن وقت است که دلم پرنده شدن می خواهد. پرنده بودن. پر زدن. آنقدر پر بزنم که خسته شوم و نگاهم دنبال جایی بگردد برای آسودگی. که چشمانم را حداقل برای چند دقیقه روی هم بگذارم. می دانم که تو آنجا هم دست بردار نیستی و دلت می خواهد برایم حرف بزنی. بگو. بگو که این گوش ها آفریده شده اند برای شنیدن حرف های تو، تنها. برای شنیدن حرف های خاصت. وقتی که دلت می خواهد نگاهم کنی- حالا چرا می دزدی نگاهت را؟- اما سرت را مدام می اندازی پایین. آن لحظه که اشک ها توی چشمانت گره خورده اند به هم در حصار مژه ها. آن لحظه که زل زده ای به بغض کردن های من. آن لحظه که خودت هم بغض می کنی و سرت را بر می گردانی به طرفی دیگر. می خواستم بگویم تو که نمی دانی چقدر دلم تنگ شده برای خنده هایت. برای صدایت. برای این نگاهت. می خواستم بگویم دلم چقدر تنگ شده بود برای تو.
چقدر جلوی آینه معطل کردم به بهانه ی این که تو زنگ بزنی. در را باز کردم. یکی ایستاده بود جلوی در. یکی که خیلی شبیه تو بود. چشمانت را بسته بودی که غافلگیر شوی؟ چشمانت را که باز کردی کوچه دور سرم چرخید. خودت بودی. تو ایستاده بودی جلوی در و خنده ات را محکم نگه داشته بودی روی لب هایت. من اما، بغض کرده بودم. دلم می خواست خنده ی تو بغضم را حل کند درون خودش. آمدیم نشستیم توی ایوان به هوای دیدن این آسمان که رفته رفته تاریک شده بود. که بنشینیم توی تاریکی که تو حرف بزنی و من به جبران تمام این روزها فقط نگاهت کنم. مثل همیشه فقط نگاه ها گره خورد به هم. زمان به یک باره با سکوت گذشت. تمام حرف ها ماند پشت ِ این مردمک ها. حرف هایمان ماند برای من و خودت. حرف هایمان ماند پشت ِ سه نقطه ها. نقطه فاصله نقطه فاصله نقطه.
+ آنقدر حواسم پرت نگاهت شد که نفهمیدم کی رفته ای!
+ دلم بهانه یشان را می گیرد. بهانه ی چشمانت را.